از رنجی که می بریم
عصر یه روز دلگیر، جمعه ۱۴ فروردین حوصلهام حسابی سر رفته بود . دلم نمیخواست تو اون هوای خوب خونه بمونم. دوست داشتم بزنم بیرون و تو شهر پیاده بگردم.
تمام ایام عید رو شوهرم سر کار رفته بود و شباش خسته به خونه اومده بود. یکی از پسرهام هم که در پیشدانشگاهی درس میخونه از دوم عید کلاساش شروع شده بود.
البته دو روز آخر اسفند رو جنگی رفتیم شمال و برگشتیم.
ولی تو ایام ۱۳ روزهی عید به غیر از چند عیددیدنی کوتاه و مختصر و دیدن چند جای شهر با پسر بزرگم، دیگه جایی نرفتیم. من همهش یا پای تلویزیون بودم و یا کتاب میخوندم. تقریبا همهی دوستام هم مسافرت بودن یا مشغول دید و بازدید با اقوامشون.
اون روز تا حاضر شدم برم پیادهروی، دم در دیدم شوهرم از سرکار اومد. گفت وایسا منم باهات بیام. گفتم تو خستهای و منم میخوام خیلی راه برم.
با نگرانی گفت ولی خیابونا خیلی خلوته، اذیتت نکنن. خندیدم و گفتم دیگه کی با من کار داره!! تازه، نگران نباش، سعی میکنم ماشینو ببرم وسط شهر پارک کنم و تو خیابون اصلی پیادهروی کنم. خوبه؟ خیالش کمی راحت شد و اومد تو خونه و من درو بستم و رفتم بیرون.

به ادامه مطلب مراجعه کنید ...
+ راهکارهایی برای رها شدن از شر مزاحمان
+تحلیل رفتاری مزاحمان
+نیروی انتظامی و قانون چرا کاری نمی کنند ؟
:: موضوعات مرتبط:
,
,
:: برچسبها:
مزاحمت ,
مزاحمت خیابانی ,
رها شدن از مزاحمت خیابانی ,
داستان تاسف بار مزاحمت خیابانی ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب